• وبلاگ : پيچکاي کلبه اي کوچک
  • يادداشت : داستان
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سر 
    جالب بود.

    سلام

    بيچاره مرده وقتي ببر داشت مي خوردش يادش اومد که پسر نداره.... بعد يادش اومد که اون خانومه هم همکارش بوده نه زنش...... سر آ خر هم يادش اومد که اصلن زيست شناس نبوده

    پس نتيجه مي گيريم که بايد اول بفهميم طرف مقابل کيه بعد براش فداکاري کنيم.

    .

    .

    .

    .

    آرزو هاي خوب

    پاسخ

    مرسي