سفارش تبلیغ
صبا ویژن



داستان - پیچکای کلبه ای کوچک






درباره نویسنده
داستان - پیچکای کلبه ای کوچک
یونس.م
اینجا کلبه ی ی منه....و من فقط یه آدم معمولی ام
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
خرداد 90


لینکهای روزانه
ممنــــ ــ ـوعه های مـــــ ــن [4]
رژیم غذایی و تغذیه
همه چیز راجع به دارو و داروسازی
چند دانشجوی پزشکی مهر 89 شهید بهشتی [1]
شعر و داستان [1]
شعر [1]
[آرشیو(6)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
داستان - پیچکای کلبه ای کوچک

آمار بازدید
بازدید کل :13988
بازدید امروز : 2
 RSS 

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.............

 آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

 «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››



(همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند)



نویسنده » یونس.م . ساعت 2:13 عصر روز چهارشنبه 90 خرداد 18